سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چهار فصل عاشقی

صفحه خانگی پارسی یار درباره

دلم تنگه داداشی

    نظر

کاش یه فرصت دیگه بهم داده می شد ، کاش یکبار دیگه با من حرف می زدی ، کاش به جای این همه دوندگی های روزمره یکبار به حرفت گوش می کردم و زندگی می کردم...

حالا می فهمم فاصله بین زندگی تا مرگ مثل دود شدن یه لحظه اس،

کاش حرفهای سالها پیش دوستم رو جدی می گرفتم که می گفت زندگی یه بازیه فقط باید باهاش بازی کنی....

آه خدایا چقدر دلم گرفته ؛

چقدر حرفهای ناگفته با تو ، تو دلم دارم ، فرصتها چه زود از دست می ره و به قولی "چقدر زود دیر می شه" ...

افسوس که تا قیامت باید تو بهت و ناباوری بمونم ، افسوس که دردم جگر سوزه داداشی


مازدریائیم و دریا میرویم- روح فرشاد شاد

    نظر

در این   نوروزی  که اینگونه ناشاد              گرفته از برم دردانه فرشاد

بخوانید دوستان یک حمد و سوره              هزاران فاتحه  بر روح او باد

                                                                      روحش شاد

 

به قول مولانا

ما ز دریاییم و دریا میرویم                                       ما ز بالاییم و بالا میرویم

ما از آنجا و از اینجا نیستیم                                     ما ز بیجاییم و بیجا میرویم

از تمام عزیزانی که با ابراز همدردی  منت نهاده  و تسلی خاطری در غم از دست دادن برادر اینجانب بوده اند   کمال تشکر و قدردانی   را   دارم ،   امیدواریم در ظل   توجهات   حضرت حق همواره موفق و موید باشید.                       


مادر و فرشته مرگ

    نظر

دیشب برای مادرم که بی قراری فرشاد رو می کرد داستان زیر رو تعریف کردم که مطمئن باش خواست خدا این بوده که اونو پیش خودش ببره و بی قراری تو اونو اذیت می کنه براش دعا بخون ، دم صبح مادرم خوشحال بود چرا که فرشاد به خوابش اومده بود و به ماردم گفته بو دارم می رم وقتی مادر از اون پرسیده بود کجا گفت به بهشت و من برای اولین بار رضایت رو تو چهره مادر دیدم که خدا رو شکر می کرد که جای پسرش خوبه ....

مادر

 

مادری بر بالین کودک خردسالش نشسته بود ، از اینکه او را در حال احتضار می دید غمگین و گریان بود،رنگ از رخ کودک پریده بود ، چشمانش را بسته ، آهسته نفس می کشید و گاه به گاه با تنفسی عمیق که به آه شبیه بود نفسی میزد و مادر مغموم و محزون چشم به او دوخته بود ، در این هنگام دستی به در خورد و پیرمردی وارد اتاق شد ، او بالاپوش بزرگی بدور خود پیچیده بود تا گرمش بدارد ،بیرون همه جا را برف و یخ گرفته بود و بادی سرد چنان می وزید که سوزش آن صورت را می برید. پیرمرد از سرما می لرزید ، کودک لحظه ای چشم بر هم گذاشت و خفت ، مادر قوری کوچک چای را روی بخاری گذاشت تا با یک فنجان چای مهمانش را گرمی بخشد.پیرمرد نشسته بود و گهواره کودک را می جنباند و مادر، کودک بیمارش را که بسختی نفس می کشید و دست کوچکش را بلند نگاه داشته بود می نگریست. فکر میکنی این بچه برای من بماند؟ آیا حدای رحیم او را از من خواهد گرفت؟ پیر مرد که همان پیک مرگ بود سرخم نمود وجوابش نه مثبت بود ، نه منفی. مادر سر به گریبان فرو برد و اشک از گونه هایش روان شد ، سه روز و سه شب درکنار بستر فرزند چشم بر هم ننهاده بود و سرش درد می کرد ، خواب لحظه ای در ربودش ، پس چشم برداشت و از سرما نالید که: چه شد؟ و همه جا را نگریست ولی پیرمرد رفته بود و کودک خردسال را نیز با خود برده بود صدای دنگ دنگ ساعت کهنه گوشه دیوار برخاست و ناگهان پاندول آن از جا کنده و متوقف ماند. مادر بیچاره از خانه بیرون دوید و فریاد زنان فرزندش را می طلبید . بیرون در میان برف پیرزنی که با لباس مشکی بلندی نشسته بود گفت: مرگ دراتاق تو بود من او را دیدم که چگونه با کودکت از آنجا گریخت آنچه را که ربود دیگر پس نحواهد آورد. مادر پریشان و متوحش پرسید : فقط بگو از کدام راه گریخت؟ راه را به من نشان بده من او را خواهم یافت ، پیرزن گفت من راه را به تو نشان خواهم داد ولی شرطش این است که تو همه آوازهایی را که شبها بر بالین کودکت برایش می خواندی برایم بخوانی من این آوازها را دوست دارم و قبلا شنیده ام ، نام من شب است و تمام اشکهایی را که بر بالین او نثار کرده ای دیده ام. مادر گفت : من همه را برایت خواهم خواند اما مرا سرگردان مکن تا بتوانم کودکم را بازآرم و بیابم.ولی شب سنگین و ساکت نشسته بود، مادر دستها را به هم پیوست و خواند و گریست ترانه ها بسیار بودند ولی اشکهای او بیشتر شب گفت: از سمت راست به جنگل تیره کاج برو ، من مرگ را با کودکت همانجا دیدم که می رفتند. در اعماق جنگل راههای بسیاری یکدیگر را می بریدند و مادر مردد بود کدام را برگزیند ، ناگهان چشمش به بوته خاری افتاد که نه برگ داشت و نه گل و یخها از شاخه های بوته آویخته بودند . مادر پرسید: تو مرگ را ندیدی که با کودک من از این راه بروند ؟ بوته گفت چرا دیدم ولی راه را به تو نشان نحواهم داد مگر اینکه مرا از حرارت سینه ات گرم کنی وگرنه من از سرما خواهم مرد. مادر بر زانوان نشست و بوته خار را به سینه اش فشرد خارهای بوته به تنش فرو رفتند و قطرات خون جاری شد و بوته خار از نو جوان گردید و در آن سرمای زمستان گل داد ، قلب شکسته و غمزده او چنین گرمایی معجزه آسا داشت. و بوته راهی را که می بایست می رفت به او نشان داد. او رفت و رفت تا بدریاچه بزرگی رسید که نه کشتی داشت و نه قایق و سطح آن را قشری نازک از یخ پوشانده بود و گذشتن از آن امکان نداشت ، اما او می بایستی برای یافتن کودکش به ساحل روبرو می رسید، به ناگهان فریاد کشید :مرگی که بچه مرا با خود دارد کجاست؟ ناگهان دریاچه به سخن آمد و گفت : من میدانم کجاست بگذار ما هردو صمیمانه با هم کنار بیاییم ، دلشادی من در این است که مرواریدی داشته باشم و چشمان تو روشنترین چشمانی هستند که من تابحال دیده ام اگر تو چشمانت را نثار من کنی ، من نیز تو را به گلشن ساحل روبرو خواهم برد آنجا که مرگ خانه دارد و گلها و درختانی را می پروراند که هر یک عمر انسانی است . مادر گفت همه وجودم را نثار می کنم تا کودکم را باز یابم . او این سخن را گفت و گریست و گریست تا اینکه چشمانش را بصورت دو قطره اشک به کف دریاچه فرو چکاند و آنها به دو مروارید گرانبها بدل شدند ، دریاچه هم او را گرفت و گویی که بر تخت روانی نشسته بود به یک لحظه او را به ساحل دیگر رساند آنجا که خانه ای مجلل قرار داشت و فرسنگها وسعتش بود ، انسان نمی دانست که آیا کوهی پوشیده از جنگل و غار بود ویا اتاقکهای متعدد اما مادر مسکین قادر به دیدن نبود . او دوباره فریاد کشید : مرگی که بچه مرا با خوددارد کجاست؟ پیرزن گورکن جواب داد: او هنوز باز نگشته است و همچنان که میرفت تا گلشن مرگ را محافظت کند پرسید: چگونه توانستی اینجا را بیابی و چه کسی تو را یاری داد؟ مادر گفت: خدای رحیم یاری ام داد او با شفقت و مهربان است پس تو هم بر من رحم کن و بگو فرزندم را کجا خواهم یافت؟ پیرزن گفت: من نمی دانم و توهم بینایی خود را از دست داده ای ، بسیاری از گلها و درختان امشب پژمردند بزودی مرگ خواهد آمد تا آنها را جابجا کند تو حود می دانی که هر بشری صاحب گل و یا درخت زندگی است این گلها و درختها همانند دیگر گلها و درختها هستند ولی اینها قلبی درون خود دارند که پیوسته می زند ، برو بگرد شاید بتوانی ضربان قلب کودکت را بشناسی ولی به من چه خواهی داد که بگویم هنوز باید چه کاری بکنی؟ مادر مسکین گفت: من چیزی ندارم ولی بخاطر تو تا پایان عالم خواهم رفت. پیرزن گفت: من آنجا کاری ندارم فقط از تو می خواهم که گیسوان قشنگ و سیاهت را به من بدهی خودت می دانی که گیسوانت زیباست و من از آنها خوشم می آید در عوض موهای سپید مرا بگیر که بهتر ازهیچ است.مادر گفت اگر گیسوان مرا می خواهی حاضرم با کمال میل آنها را به تو بدهم و دست برگیسوان خود برد و آنها را برداشت و به پیرزن داد و موهای سفید او را گرفت. سپس هردو به گلشن مرگ رفتند آنجا که گلها و درختان درهم روییده بودند ، جایی سنبلها زیر شقایقها روییده بودند و جایی دیگر بوته های گل بزرگ ودرخت آسا شده بودند ، برخی کاملا تر و تازه و برخی بیمارگونه و زرد هر درخت و هر گل نام مخصوص خود را داشت جایی درختان بزرگی را در گلدانهای کوچک نهاده بودند چنانکه بیم آن میرفت که از تنگی جا گلدان بشکند و جایی گلهای کوچک و ظریفی را بر زمین خوابانده بودند و یا آنان را به گیاهان دیگر آویخته و از آنان بی اندازه مراقبت می کردند اما مادر مسکین بر همه گیاهان کوچک خم می شد و به ضربان دلی که در آنها نهفته بود گوش می داد و همچنانکه می رفت در میلیونها گیاه کودکش را بازشناخت. (یافتمش) مادر فریادی زد و دستش را بسوی گل زعفرانی که بیمار می نمود دراز کرد پیرزن گفت: دستت را از گل کوتاه کن و تامل کن تا مرگ بیایدمن هر آن انتظار او را دارم ، از من نشنیده بگیر ولی مگذار که او این گل را بچیند او را تهدید کن که اگر به گل تو دست بزند تونیز گلهای دیگر را ازجای خواهی کنداو در پیشگاه خدای مهربان مسئول است و کسی را اجازه آن نیست که گلی را بچیند تا او نخواهد. ناگهان نسیم سردی وزیدن گرفت و مادر دریافت که این مرگ است که از راه می رسد.مرگ پرسید؟ راه اینجا را چگونه جستی؟ و چگونه آمدی؟ مادر جواب داد: من مادرم و مرگ دستش را بطرف گل کوچک دراز کرد تا آن را بچیند اما مادر با دستهایش محکم دست او را گرفت و از ترس می لرزید، مرگ بر دستهای مادر نفس سرد خود را دمید و او حس کرد که این نفس سردتر از سوز زمستانی است و دستهایش فرو اقتادند. مرگ بانگ برداشت: تو نمی توانی بر خلاف قدرت من کار کنی. مادر جواب داد: اما خدای رحیم قادر است . مرگ گفت: من مجری مشیت و اراده اویم و فقط آنچه را که او خواستار است از من ساخته است من باغبان گلشن اویم ، من همه درختان او را بر می کنم و از نو آنها را در گلزار بهشت می نشانم در سرزمینهای دور و نامعلوم ، اما آنجا چگونه است و چگونه اینها از نو خواهند رویید رازش را بتو نخواهم گفت. مادر گفت: کودکم را به من بازده و شروع به گریستن کرد و با دو دستش ساقه گل زیبایی را چسبید و شیون کنان به مرگ گفت: من همه گلهای تو را خواهم چید کاسه صبرم لبریز گشته و نومید شده ام.مرگ نگران شد و گفت: دست از آن کوتاه بدار تو خود گفتی که خوشبختی را از دست داده ای حال می خواهی مادرانی دیگر را به خاک سیاه بنشانی؟ مادر غمگین و متاثر گفت؟ مادرانی دیگر را؟ و دستش را از ساقه گل برداشت.مرگ گفت بیا چشمهایت را بگیر من آنها را از دریاچه پس گرفتم اکنون اینها روشنتر و بیناتر از سابقند و در کنار خودت به این چاه عمیق نگاه کن و من به تو نام این دو گل را که قصد چیدنش را داشتی به تو خواهم گفت و تو تمامی آینده آنان را خواهی دید، تمامی عمر سرگذشت آدمی را بنگر و آنچه را که می خواستی نظمش را برهم زنی چه بود. مادر به عمق چاه نظر انداخت چنین دید که یکی از آن دو اسباب خیر و سعادت را بتمامی فراهم داشت و خوشبختی گردش را فرا گرفته بود و دیگری بعکس در منتهای ذلت و بدبختی غوطه ور بود مرگ گفت: این هر دو خواست خداوند است.و آنجه که باید بدانی این است که یکی از این گلها فرزند دلبند توست و آنچه را که دیدی سرنوشت آینده اوست. مادر متاثر گفت پس همان به که از رنجها و مصائب آسوده اش کنی ، و او را ببری به سرای جاودان خداوند ، بر خواهشها و زاریهای من وقعی مگذار و همه را نشنیده بگیر.مرگ گفت: نمی دانم چه می خواهی ، آیا دوست داری او را باز یابی یا آنکه با خود ببرم به جایی که از آن چیزی نمی دانی و نحواهی دانست؟ مادر دو دستش را به هم پیوست و خدای رحیم را درود فرستاد: ای خدای مهربان نشنیده بگیر آنچه من خلاف میل تو خواستم و آن را خیر پنداشتم از من مشنو و مرا ببخش. مادر سر به گریبان فرو برد و مرگ همراه کودک بعالم نامرئی شتافت

 


بدن انسان

    نظر

بدن انسان مانند شهری است .

اعضای او کوی های او

و رگ های او جوی هایی است که در کوچه رانده اند.

و حواس او پیشه ورانند که هر یکی به کاری مشغولند.

و نّفس،

گاوی است که در این شهر ، خرابی ها می کند!

 


آیین عشق

    نظر

هر انسانی با تشرف به آیین عشق به این سیاره پا می نهد مشکل شما هر چه که باشد امتحان محبت است.اگر بتوانید از راه محبت در این آزمایش پیروز شویدمساله شما حل خواهد شد اگر نه آنقدر به درازا خواهد کشید تا از راه محبت مساله خود را حل کنید زبرا مشکل شما مجالی برای تشرف به آیین عشق است.
                                                                           
فلورانس اسکاول شین